جمعه 6 مرداد 1398برچسب:, :: 1:9 ::  نويسنده : شاهرخ

عزیزان دل  اینجا من خاطرات خودم رو از راهنمایی به بعد مینویسم که تیکه ی دبیرستانش فقط خنده بازاره!و دست کمی از داستان های طنز نداره  البته هنوز به اون قسمت دبیرستان نرسیدم توی نوشتن خاطراتم

خاطره هایی که غیر از مدرسه هستش تولد محسنه و اردوی زرقون



شنبه 3 فروردين 1392برچسب:, :: 21:0 ::  نويسنده : شاهرخ

روز سه  شنبه دیگه روز آخر  بود  روز  قبلی  همین  که  رفتم مدرسه  مصطفی  بهم گفت  فردا  فلش و آهنگ خوشکل  بیار  منم گفتم باشه  همون روز دوبراه کامپیوتر  رو پهن کردم و رفتم مجتبی  و یه دی وی دی  آهنگ  هم گرفتم  با آهنگ های خودم  همه رو گذاشتم رو  فلش   روز  سه  شنبه  شد  صبح  فلش رو گذاشتم تو جیبمو یه کتاب  دین و زندگی  برداشتم و رفتم.  همین  که  رفتیم  تو کلاس  دست میزدیم. اومدن گفتن اونایی که  میخوان امتحان بدن  برن تو نمازخونه  هرکی نمخواد بمونه. ما موندیم تو کلاس  کمی  آهنگ گذاشتیم  چون مصطفی  اسپیکر  اورده بود خراب بود ولی  میشد  یه کاریش کرد.  یهو گفتن  ستوده میاد که  حضور و غیاب کنه و بعد بریم. خلاصه  اومد کلی  مسخره بازی در اوردیم و بعد تموم شد  رفتیم تو حیاط  مصطفی  رفته بود دنبال  گردنبند و شوکر  که قبلا ازش گرفته بودن.فلش  دستش  بود. کیفش دست من بود.  رضا خدر گفت  بیا آهنگ  بذاریم در مدرسه  که فلش  دسته مصطفی بود واسه هیمن  رفتم ازش گرفتم.  تو حیاط  خانم جوکار  داشت از  بچه ها عکس میگرفت.ما هم با آهنگ وارد  شدیم  هی دست میزدیم و میرقصیدیم.  یهو  براشون آهنگ  محله ما گذاشتم همون موقع  خانم جوکار گفت  بیاین مهمون من  همه حمله کردن  خودش بود و 40  تا  پسر  !!!  تو  بوفه  مدرسه که آهنگ  شاد هم گذاشتن دارن میرقصن  بالاخره  اومدن بیرون  دم در مدرسه  زیر دوربین  مداربسته آهنگ گذاشته بودیم.تو کوچه مدرسه  داشتیم میرقصیدیم  ملت  کف کرده بودن  ستوده با یه زوری  در رو رومون بسته بود که نریم تو حیاط  سرو صدا کنیم.م کم راه افتادیم  تو ارم مسخره بازی  و آهنگ و رقص .  خدر  اسپیکر رو گذاشته بود رو گردنش و مثل  کلیپ های خارجی  با عینک دودی  راه میرفت  بقیه دور و برش  میرقصدیم و دست میزدیم.رفتیم  اونور  خیابون  میخواستن دم آیندگان وایسن  که گشت ارشاد اومد  بیخال  شدیم و رفتیم .  تو آزادی  کنار  دکه ی نیرو انتظامی  میزدیم و میرقصیدیم  بعد  فوتبال  باز یکردن بچه ها  منم  کمی  وایسادم  بیخال  فلش  شدم  تا که بچه ها  حال کنن  خداحافظی و روبوسی و بعد هم خونه



پنج شنبه 28 دی 1391برچسب:, :: 17:33 ::  نويسنده : شاهرخ

سال دوم مدیرمون آقای رضایی بود که دکترای عربی داشت.ریشی روز اول مدرسه سخنرانی احمدی نژاد رو گذاشت!!!!  بچه ها ازش دل خوشی نداشتن  . گذشت و گذشت تا اینکه گفتن میخوایم بریم اردوی شلمچه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!  اردوی خفن!  از کلاس ما 20 نفر بودیم از دوتا کلاس دوم 10 نفر. رفتیم. چه رفتنی. با اسماعیلی رفتیم مسوول آزمایشگاه. بهمون گفتن بیاین دم پادگان امام حسین. صبح کله سحر با بهنام دوست باابم رفتیم. منو پیاده کرد و رفت. هیچکس نبود من یادم رفته بودئ که اینجا شیراز است و ساعت 6 هیچکس تتو خیاون نیست!!.بالاخره بعد از یک ساعت گفتن بیاد داخل پادگان اصلی رفتیم نشستیم بچه ها کم کم اومدن.به زور رفتیم اتوبوس پیدا کردیم و سوار شدیم. حسن  سعید و ستار رو نذاشتن بیان چون میدونستن خرابکاری میکنن اما بقیه ناخاله ها بودن.من سعید و آرمین هم بودیم.توی اتوبوس آخوندی همراه ما بود به اسم ایمان زارع! قد کوتاه بود و ریش فابریک  تا حالا ریشش و نزده بود طلبه بود. رفتنی نمیذاشت آهنگ بذاریبیم . بچه ها گوشی منو که پر از آهنگ بندری بود ازم گرفتن و ته اتوبوس میرقصیدن. دو نفر هم سیگار میکشیدن.شاگرد اتوبوسیه بداخلاق بود و هی گیر میداد.دوتا راننده هم بودن.وقتی رسیدیم  همون دم در چون بچه ها اذیت کردن  تنبیه شدیم و بشین پاشو رفتیم. یکی از بچه هامون رو نگه داشتن گوشه تا بعد به حسابش برسن که در رفت بع توی سوله گیرش اوردن.رفتیم تو سوله. هرکسی یه تخت برداشت. تخت من پشت دیوار بود جایی که واسه اذیت خوب بود. آرمین تخت بالایی من بلود و سعید بغل دستم بود. محسن نیومد.بالش بازی میکردیم و اذیت که اومدن بشین پاشو دادن. دیدن چاره نمیکنه بردنمون بیرون ساعت 12 بود تازه .یه بار هم خواستن اشتباهی منو ببرن که بچه ها نذاشتن.  وقتی بردنومن بیرون نذاشتن دمپایی بپوشیم.دویدن روی شن و بشین پاشو. دیدم یه آدم قد کوتاه بچه مثبت اومد یهو یه فریادی زد که یه قول معروف پاپیون کردیم!!!با میانجی گری یکیشون بیخالش شدن گذاشتن بریم بخوابیم

صبح روز دوم بود که صبح با ایمان رفتم نماز خونه  آرمین هم بود. صبحگاه نتونستیم به موقع بریم واسه همین اشتباه کردینم و اولش رفتیم توی صف قزوینیا بعد رفتیم جلوتر تا صف لر ها هستش و بعد از کلی دردسر رسیدیم به صف فارس که دوتا سوله داشت و جمعیتمون از همه استان های دیگه بیشتربود.رفتیم مناطق جنگی رو دیدیم  لب رودخونه اروند کنار نشسته بودیم و مسوولی توضیح میداد که ایرانیا چیکار میکردن.سعید با دوربین کانون که داشت عکس میگرفت. میخواستیم بریم جای دیگه رو ببینیم که خدر یه کلت اسباب بازی خرید که ساچمه ای بود. من و سعید و آرمین جلوی اتوبوس نشسته بودیم.خدر از عقب اتوبوس شلیک کرد و گلوله خورد شیشه ی جلوی راننده و افتاد زمین راننده هم فحش داد. عباس صندلی رو خیس کرده بودکه راننده فحشش داد. همین که رسیدیم نزدیک مسجد فوری من و  آرمین و سعید رفنیم تو مسجد که حسین عادلویی اونا روگرفته بود و داشت بشین و پاشو بهشون میدادکه بگن کار کی بوده ولی نتونستن بفهمن چون خدر قایمش کرده بود. غضنفر هم که توی انوبوس سیگار میکشید.شب شد و میلاد پیامبر بود. دعوت بودیم که بریم خیلی ها نیموده بودن. بچه های قصر قمشه کرم ریختن و فرستادنشون برن تتو اتاقشون. میخواستن قرآن بخونن اول یه نفر بلند شد قرآن بخونه بعد اعلام کردن چوگان باز بخونه  رفت با لباس بلوچی  واقعا قشنگ بود  عالی بود از هر آهنگی قشنگتر خوند حال کردیم

آهنگ های بچه مثبتی و جنگی میخوندن یه مسوول شکم گنده و سیاه چهره هم داشتیم که تعریف میکرد. بچه های اتاق ما اکثرا رفته بودن خوابیده بودن ولی من سعید و غضنفر و با چند نفر دیگه هنوز بیدار بودیم. حسین عادلویی لاف میزد و میخندیدم بهمون شکلات هم داد.وقتی خواستیم بریم بخوابیم غضنفر کلی سنگ ریزه جمع کرد و گفت مخوایم بریم تو یکی یکی میریم تو در رو محکم پشت سرمون میزنیم تا بقیه بیدار بشن. من اول رفتم و این کارو نکردم اخه ملت خیلی خسته بودن. شب قبل هم که تا 3 بیدار بودیم و تا 5 بیشتر نتوسته بودیم بخوابیم.اما اونا ااین کارو کردمن و کسی بیدار هم نشد!!!  غضنفر با سنگ میزد تو کمد های جلویی مون که صدا میداد و سعید میرفت ببینه کمد ها چه مشکلی دارن همه رو جمع میکرد و می اورد.دوبار ه میزدن!!!.صبح با فندک اتمی بچه ها رو بیدار کردن!!! میگرفتن کف پاشون با جیغ بلند میشدن  خیلی ایمان رو اذیت میکردن و میگفتن که میخوایم ریشت رو تو خواب بزنیم.شب اول غذا کم اومد انداختن گردن اسماعیلی بدبخت  کبابشون سردشده بود و خیلی بد  بود.صبح آخری رفتیم تو مسجد و از این کارا و چند تا منطقه که مونده بود. من و غضنفر داشتیم میومدیموو دنبال دستشویی بودیم. یه دستشویی از دور دیده میشد  غضنفر از چند تا پیرمرد پرسید اونا گفتن اون خرابه غضنفر گفت اشکالی نداره سرپایی میشاشم پیری گفت یابو شعور داشته باش  دعواشون شد.یه بسیجی گنده اومد در گیر بشه که از هعم وازشون کردن نذاشتن دعوا کنن  غضنفر بهش گفت اگه این لباس و بیسم رو نداشت ی بهت میگفتم که دعوا چیه  یارو گفت من بچه تهرونم غضنفر گفت ما بچه ها ی تهرون به کیرمون هم حساب نمیکنیم.!! خلاصه رفت کنار دیوار و سرپایی شاشید!!صبحونه مون رو دادن ولی شاگرد اتوبوس گفت میخوام جارو کنم برین پایین  حمید نهاری هم فحش خواهر و مادرش داد. رفتیم رو خاک نشستیم و غذا خوردیم . برگشتنی بچه ها با راننده پایه شدن  یاشار رفت یه پاکت سیگار گرفت اومدن با راننده و شاگردش  و چند نفر دیگه کشیدن  من جلو بودم دود نابودم کرد جا هم نبود برم عقب بخوابم.تا 4  خوابم نبرد. یهو راننده دریچه ها رو باز کرد و آهنگ بندری هم گذاشت!!!  همه از خواب پریدند.دشت ارژن نگه داشت گفت میخوام جارو کنم تو سرما وایسادیم دست شویی هم میخواستنیم بریم ولی نمیدونستیم که مسجد درش بازه  واسه همین قطار کنار هم سر پایی کارمون رو انجام دادیم. رفتیم جایی بچه ها چایی خریدند سیگار خریدن و خلاصه کلی سرما کشیدیم ولی آخرش راننده گفت خودم هم سردم شده بریم تو.وقتی اومدیم تو  من دیگه نای راه رفتن نداشتم خیلی خیلی خسته بودم و خیلی هم بیخوابی کشیده بودم.بچه ها آهنگ بندری گذاشتن و بی تی هم زدن و داشتن میرقصیدن که من ته اتوبوس که جای خالی بود خوابید اونم 2 ساعت که رسیدیم دم در پادگان امام حسین . جایی رو بلد نبودم.برگشتنی  نارنگی و ساندویچ بهمون دادن


جمعه 6 مرداد 1391برچسب:, :: 1:59 ::  نويسنده : شاهرخ

قبل از امتحان شیمی رفتیم آنالیز واسه کلاس آمادگی امتحان وقتی خواستیم بیایم واسه همایش اسم نوشتم

دیروز بهم اس دادن که پاشو بیا همایش  به آرمین گفتم بیا بریم گفت حوصلم نمیشه و این جور چیزا

خلاصه رفتم.با تاکسی رفتم و از زند به اون ور رو هم پیاده رفتم بلد هم نبودم ولی تا حدودی میدونستم که کجا باید باشه رفتم و پیداش کردم  اولش که رفتم تو خوش آمد گویی کردن  پذیرایی هم کردن  بهم گفتن برو ته راهرو و بعد برو بالا  من دیدم نوشته بالکن گفتم شاید اشتباه کرده و رفتم پایین و دیدم ملت نشستن ولی خب همه دختر بودن  تعجب کردم ولی خب رفتم نشستم  دیدم هرچی میاد دختره به هرکی هم زنگ زدم که پاشه بیاد که یکم کرم بریزیم و بخندیم و تنها نباشم هیچکی گوشی رو بر نمیداشت همه ی بروبچه ها خواب بودن! خلاصه ما دیدیم دخترا دارن بد نگاه میکنن چند تا تیکه هم واسه بی جنبه بودنشون انداختم ولی دیدم من تنها ی تنها وسط 200تا دختر نشستم.خلاصه به دید زدن مردم مشغول بودم که برنامه شروع شد.چند تا پسر ته سالن دیدم و خیلی تعجب کردم که چرا پسرا نیومدن.خلاصه برنامه هاشون باحال بود ولی یه دفعه گفت که این تیکه رو اول پسرا بگن با صدای بلند و من هم که صدام کلفت و بلنده  با صدای بلند داد زدم که یهو همه  ی سالن برگشتن بهم نگاه کردن!!!اون موقع نفهمیدم جریان چیه ولی موقع بیرون رفتنم از سالن فهمیدم پسرا طبقه ی بالا نشسته بودن و دخترا پایین!!!1بین همایش هم یه مسابقه برگذار کردن که دخترا اومدن روی صحنه و باید اس تایپ میکردن و بعد هم موقع اس دادن پسرا هم شد!!کلی حال کردیم ولی یکم از سوتی که داده بودم خجالت کشیدم.تاکسی گرفتم و اومدم خونه.ولی دمشون گرم بغل دستی های خوشکلی داشتم!!



جمعه 6 مرداد 1391برچسب:, :: 1:55 ::  نويسنده : شاهرخ

تقریبا تابستون به نیمه رسیده و خیلی خیلی زود گذره.جمعه ی پیش از طرف مدرسه و البته ناحیه یک رفتیم اردوی سه روزه.اولش ساکم رو بستم اومدم برم بیرون از خوه که دیدم اتوبوس داره میاد دویدم ولی واسم واینستاد.قرار بود 4برم پیش بهنام و رضا شمشیری.سوار شدیم و رفتیم جلو ناحیه یک نشستیم.بهنام بود رضا بود هادی شفیعی فرزاد هیکل(ویکتور) میلاد منصوری بود (بچه خواهر آقای غلامی) بچه ی آقای غلامی  و بچه ی آقای زارع.بچه ی زارع اولش خیلی ساکت بود من دلم وخت واسش اسمشو پرسیدم و با بچه ها آشماش کردم بعد فهمیدیم زیادی حرف میزنه!!آقای کاظمی که تو ابتدایی معلم بهداستمون بود شده بود مسوولمون.همون اول کار شمارش رو بهمون داد که اگه مشکلی پیش اومد هش زنگ بزنیم.اتوبوس دیر اومد .بالاخره رفتیم زرقون.آقای کاظمی گفت ما باید یواشکی بریم تو یه یه کمپ دیگه بخوایم که راحت تره واونجا رو خوب تنمیز کردیم ولی نصفه شب بود که اومدن بیرزونمون کردن و صاحباش اومدن توش خوابیدن.پذیرایی رو همون اول کار گرفتیم.11/5 خاموشی میزدن ولی ما تازه اون موقع بساط رو پهن میکردیم روی چمن های جلوی کمپ.تا ساعت 1 مینشستیم.استخر هم رفتیم.تخت جمشید هم رفتیم.تو تخت جمشید موقعی که صدا و تصویر میذارن و در مورد تخت جمشید حرف میزنن همه ساکت میشن ولی آقای کاظمی به ما میگفت اذیت کنید و ما هم دیت میزدیم و پا میکوبیدیم.ناهار های خوبی داشت.بستنی شیرموز و کیک هم خوردیم.بچه ها اراضل بازی در می اوردن.پاسور بازی میکردن.اولین روزی که رفتیم گفتن که هر شهری که اومده اگه که توی نظافت کمک کنه و نماز رو به موقع بیاد و ورزش هم باشه جایزه میگیره.مسوول ما گفت  ما که شیرازی هستیم از این کراا نمیکنیم ما هم به تبعیت اون تا 7 میخوابیدیمو بعد تر از همه میرفتیم صبحونه میخوردیم.اطرافمون هم همش زنبور قرمز بود.خیلی خیلی حال داد و خوش گذشت.کلی هم مشکل با لر ها پیدا مردیم توی اتوبوس موقع رفتن به تخت جمشید.واقعا سنگ اندازیشون حرف نداره آخه به نمود از سنگ با قند دقیقا زدن وسط پیشونی مسوول ما که دعوا شد.دست یکی از بچه های اردوگاه هم شکست ولی آقای کاظمی که واسه همین کار اومده ب. خیلی زود دستشو بست تا خوب بشه.یکی از بچه ها هم روز اول حالش بد شد که بر گردوندنش به شیراز.



جمعه 6 مرداد 1391برچسب:, :: 1:9 ::  نويسنده : شاهرخ

از هفته ی همه ی خونواده ی ما رفتن خونه پدر بزرگ  .خونه خالی بود.بچه ها رو. دعوت کردم.بازی کردیم.فرید هم یکی دو روز اینجا بود..آخر هفته مهمونیه محسن بود چند روزی رو بدون دردسر و غر زدن مامان و بابا با خیال راحت هروقت میخواستم بیدار میشدم و هروقت میخواستم میخوابیدم.شد پنجشنبه .کلاس زبان نرفتم و اول رفتم معالی آباد بعد با آرمین رفتیم صدرا بعد هم با مینیبوس رفتیم فاز دو.پیاده که شدیم یکم اومدیم پایین تر چند تا آدم تو بالکن یه خونه ای داشتن قلیون میکشیدن فهمیدیم که همینجاست!!!! .من به خونه  نگفته بودم کجا دارم میرم.همین که داخل خونه شدیم دیدم همه پیرهن ها رو در اوردن همه هم ماشالله بدن ساز و هیکلی البته بیشتر خطی بودن نه حجمی.ما رفتیم تو به احترام ما آهنگ رو خاموش کردن چراغ ها رو هم روشن کردن باهامون سلا وعلیک کردن و میوه اوردن و دوباره آهنگ گذاشتن و فلشر رو روشن کردن.کپی پارتی بود فقط دختر توش نبود!بچه هایی که اونجا بودن:وحید(خوش هیکل اولتر از همه شروع به عرق خوردن کرد چون میخواست بره سر کار ولی بقیه نمیخوردن تا همه بیان) محمد (داداش محسن  خیلی چاق شده بود) سامان(دراز و لاغر بود) میلاد معدلی/(بدن خوشکل و خطی داشت یکم هم زبونش میگرفت) یکم رقصیریم تا اینکه وحید رفت بعد از اون سینا اومد(پسره عینکی بود خیلی هم باحال) بهروز اومد (با مرام و خوش هیکل تر از همه)

امیر اومد شروع کردن به عرق خوردن به ما هم تعارف کردن ولی منو محسن و آرمین نخوردیم اوا خوردن و دی جی هم آهنگاش واقعا سالار بود خیلی باحال بود.سعید دی جی بود یه آدم خیلی خیلی باحال که یه تیشرت تنش بود که در کل تو ایران نبود آخه خود تیشرته کلی عکس سکسی از شخصیت کارتونی روش بود محمد میگفت اینو فقط تو مهمونی میپوشه اونم جلو دخترا!! ترک بود و چرت و پرت زیاد میگفت .بعد از اونا آرش هم اومد که نامزد داشت ولی واقعا خیلی مسخره بود.نیما هم همراهش بود یه پسر آروم ولی انگار فقط اونجا آروم بوده.داشتن دعوای برره ای میکردن که یهو سینا یه شیشه شکوند و یه میز شیشه ای رو خورد بهش و شکوند.بعدش غذا خوردیم.!آرمین مجبور شد بره و نمیا هم که میخواست بره اونو رسوند.بعد از اونا مجید و محمد خسروی اومدن   محمد کشتی گیر بود و خیلی هیکل درشتی داشت اما مجید خیلی بچه خوشکل بود.کلی مسخره مجلسی کردن .موقع کادو دادن آرش پا شد تک تک کادو ها رو جمع میکرد.هر یکی یه کادوی باحالی اورده بود.وقتی اینا هم تموم شد دوباره رقصیدیم.موقع خواب شد!همه رفتن فقط منو محسن و محمد و آرش و بهروز و سعید و مجید و محمد موندیم.مجید و محمد رفتن طبقه بالا بخوابن.ما هم که طبقه پایین بودیم اومدیم بخوابیم که بچه ها شروع به تعریف کردن از سفر قشم و دختر بازی و همین طور آرش از خرامه میگفت .با هم شوخی هایعجیب و غریب میکردن.من  و محسن که فقط میخندیدیم.تا صبح خندیدیم 4 صبح بود که خوابیدیم.من به آزمون گزینه دو نرسیدم.تا 10خواب بودیم.پا شدیم دوباره تعریف.بعدشم پاسور.من باید میرفتم خونه واسه همین اومدم.سوار مینیبوس ارتش شدم اومدم اول صدرا بعد سر پل بعد هم نمازی.رفتم گزینه دو تا گام دوم رو بگیرم ولی بسته بود.بعد از اون رفتم فست فود بعد.اومدم خونه ولی تو راه فهمیدم دیر میشه واسه همین نرفتم خونه دوباره حرکت کردم رفتم سر پل   بعد با آرمین رفتیم فرهنگ شهر کلاس عربی پیش استاد واعظی.دیر اومد ولی وقتی هم اومد با ابهت اومد.بچه ی  پایین شهر تهرون بود.همش هم فحش میداد و تیکه مینداخت.کلی حال کردیم.آخر کلاس بود که نوید هی زنگ میزد هی زنگ میزد.وقتی اومدم بیرون با عصبانیت بهش زنگ زدم واونهم گوشی رو قطع کرد .با آرمین تاکسی گرفتیم تا سر پل.زنگ زدم خونه که کلی هم نگرانم شده بودن و معذرت خواهی کردم.خوابیدم.امروز صبح رفتیم ورزش ولی همش راه رفتیم.



خاطره ی یکی از شاهکار های کلاس دوم که بدون اغراق و یا کم گویی نوشتم که نشون دهنده ی وضعیت دبیرستان های به ظاهر خوب هستش! البته من یکی که خودم از این نوع دبیرستان ها لذت میبرم!چون خودم هنوز هم دارم توی یکی از همون ها درس میخونم

یادش بخیر سال دوم آخه یه کلاس باحال و پرجنب و جوش که همیشه مشکل انضباطی داشت و همیشه یه مشکلی به وجود میآورد

کلاس ما گلچین بچه های عجیب و غریب کلاس های اول بود و چند هنرمند و تعداد زیادی ورزشکار داشتیم

یه روز که میخواستن همه بچه ها رو ببرن اردو گفتن همه میتونن بیان بجز کلاس دوم تجربی اون هم به این علت که ممکنه مشکلات زیادی رو در محل اردو به وجود بیارن آخه مدرسه ی ما جزو مدرسه های خوب و ممتاز و دارای مقام های زیادی توی استان بود و خب فرهنگیان هم بود اما بیش از70%از بچه های غیر فرهنگی تشکیل شده بود!

به این دلایل نگذاشتن ما بریم اردو و واسه هیمن با بچه ها تصمیم گرفتیم که خودمن بریم اردو که هم به مدیر و معلم ها ضدحال بزنیم وهم خودمون حال کنیم و قرار شد که یه مینی بوس بگیریم و بریم محل اردوی دبیرستان

روز اردو همه ی بچه های کلاس اومدن و وقتی معاون گفت شما واسه چی اومدید همگی مسخره اش کردن و شروع به بزن و بکوب کردن! وقتی مینی بوس اومد و ما وسار شدیم مدیر که خیلی عصبانی شده بود اومد و به راننده توهین کرد و گفت اگه بخوای این بچه ها رو ببری اردو ازت شکایت میکنم

راننده ی بیچاره هم گفت باشه و وقتی مدیر رفت بهمون گفت شما برین دوتا کوچه اونور تر وایسید تا بیام سوارتون کنم و ما هم قبول کردیم

سوار که شدیم یکی از بچه ها دف میزد و ما هم میزدیم و میرقصیدیم البته چند تا از بچه ها رفتن خونه و دوتا از بچه های کلاس رباضی هم اومدن همرا ما و خب جا هم نداشتیم و به زور کنار هم نشسته بودیم

1ساعت ونیم توی راه بودیم و نصفه های راه کنار زدیم تا خرید کنیم اخه دیگه نمیخواستیم بریم جای که دبیرستان رفته بود بلکه میخواستیم بریم یه جای باصفا و باحالتر

توی مغازه هرچی سیگار و تنباکو میوه ای بود رو خریدیم(چه کلاس باحالی از چه مدرسه ی با اسم و رسمی)

راننده وقتی رسوندمون گفت من میرم و عصر برمیگردم و شما هم هرغلطی خواستید بکنید

ما هم لباسامون رو عوض کردیم و آتیش رو به راه انداختیم تا قلیون ها رو رو به راه کنیم

چند نفر هم داشتن سیگار میکشیدن و یکی از بجه ها هم زنگ زد که برامون مشروب بیارن که متاسفانه سر قیمت به توافق نرسیدیم و نشد!

میزدیم و میرقصیدیم و دوتا نوازنده مون هم کلی بهمون حال دادن چون واقعا هنرمند بودن

راستی این رو هم بگم که خرخون کلاس و همینطور بچه مومن کلاس هم اومده بودن که مجموعه ی کلاسمون تکمیل بشه!

پاسور بازی میکردیم و چرت و پرت میگفتیم و همدیگه رو پرت میکردیم توی آب و توی اب کشتی میگرفتیم!!

من چون از دود بدم میومد واسه همین مفتخر به لذت های اکثر بچه ها نشدم!!

عصر که شد کمکم راننده هم پیداش شد و اومد دنبالمون واسه همین دیگه رفتیم و وقتی وارد شهر شدیم توی چهار راه ها که پشت چراغ گیر میکردیم دف میزدیم و داد و بیداد راه میانداختیم که مردم تعجب کرده بودند

بدنمون بوی دود گرفته بود و وقتی رفتم خونه خیلی سریع دوش گرفتم

روز بعد که رفتیم همگی مون رو بردن جلوی دفتر آخه توی کلاس ما هیچ کس بقیه رو لو نمیده اما یکی از اون دوتا بچه کلاس ریاضی ما رو لو داده بود

جالب اینجا بود که فیلم های اردو هم لو رفته بود ومدیر داشت به پدر ها و مادر هایی که به خاطر غیبت بچه هاشون اومده بودن نشون میداد

من هم خیلی جلوی بابام خجالت کشیدم

دوتا از بچه ها رو 50000تومن جریمه کردن که باعث و بانی این اردو و کرایه کردن مینی بوس بودن و بقیه رو هم با کم کردن 3نمره انضباط راهی کلاس کردن البته بعد از 3 روز جلوی دفتر وایسادن

خوش حال میشم که نظرتون رو بدونم




صفحه قبل 1 صفحه بعد

بچه های باحال کلاس تجربی
خاطرات جالب و بامزه کلاس و اتفاقات باحال
درباره وبلاگ

دم همه گرم که اومدید
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان بچه های کلاس تجربی و آدرس oskolha.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 3
بازدید ماه : 9
بازدید کل : 844
تعداد مطالب : 7
تعداد نظرات : 2
تعداد آنلاین : 1